سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۶

بحران جامعه پزشکی

در فاصله بین روزهایی که از بارداری مطلع شدیم تا روزی که قطع بارداری را اجرا کردم، به انواع و اقسام متخصصان  سر زدم. بسته به معروفیت پزشک، هزینه ویزیت و زمان منتظرشدن بالا می‌رفت.
از ساعت ۱۰ صبح تا ۹ شب بیش از ۱۰۰ زن باردار منتظر در مطب یکی از متخصصان، در دو واحد ساختمانی به تفکیک سابقه مراجعه، نشسته بودند و به نوبت کارهای شرح وضعیت و آزمایش و سونوگرافی اولیه را انجام می‌دادند یا تحویل مشاور، ماما، منشی یا سونوگرافیست می‌دادند تا در نهایت خانم دکتری که مطب به نامش بود، کمتر از ۳ دقیقه نظر نهایی خودش را روی پرونده پزشکی اعلام کند. همسران صد و خردی زن بسته به حال بیمار می‌رفتند و می‌آمدند. دم در اتاق انتظار، چون مردان را در اتاق انتظار همراه راه نمی‌دادند یا در راهروها یا در حیاط ساختمان یا خیابان و کوچه‌های بلواز کشاورز، نگران و مضطرب پرسه می‌زدند و گاهی بسته خوراکی، گاهی کارت بانکی یا پول اضافه و بعضی مدارک پزشکی می‌رساندند و در مواردی همراه زن به قلمرو اصلی راه داده می‌شدند... همه کسانی که به ساعت های آخر روز رسیده بودند و همچنان منتظر بودند، داستان همدیگر را می‌دانستند. چند هفته از بارداری می‌گذرد و برای چی آنجایند و قرار است جواب چه سوالی را بشنوند. هر چه بود اضطراب، نگرانی، خستگی و انواع احتمال‌های منفی برای زنان و موجودات داخل شکمشان. ساعت ۸ و خردی از شب، زن و مردی از اتاق اصلی دکتر بیرون آمدند و رفتند داخل یکی از دستشویی‌ها، تنها بعد ازچند ثانیه کوتاه، صدای هقهقه گریه زن با صدای خفه‌ی همراهش که سعی می‌کرد آرامش بدهد. نمی‌دانم شاید ۱۶ هفته، شاید ۱۸ هفته از بارداری زن می‌گذشت. نظر کوتاه خانم دکتر، سلامت جنین را رد کرده‌بود. فقط دو جمله احتمالا شبیه به تجویز برای بقیه و همین. هیچ کدام بیش از ۱۰ پرسنل متخصص آنجا هیچ واکنشی نشان ندادند؛ اصلا انگار هیچ اتفاقی نیافتاده‌است. بقیه زنان وحشت‌زده و متاثر به همدیگر و گاهی به رد صدا نگاه می‌کردند و انگار می‌ترسیدند حال زن مسری باشد، میخکوب سر جای‌شان مانده بودند. از داخل قلمرو من را فراخواندند، دو نفر از افرادی که از صبح شرح حال من را گرفته‌بودند، چپ و راست خانم دکتر ایستاده‌ و گویی گزارش داده بودند. من سلام می‌کنم و دستپاچه می‌نشینم. «زود آمدی» توضیح و اصرار من که دارویی مصرف می‌کردم ... ، روی پرونده‌ای که از صبح تشکیل شده‌است و حداقل ۵ نفر آن را بررسی‌کردند نام فارسی دارو به اشتباه نوشته شده‌بود که خودم اصلاح کرده‌بودم. گوشی موبایل را دستش می‌گیرد و از دستیار سمت راست می‌خواهد گوگل را پیدا کند، می‌گوید اسم دارو را اسپل کنم. می‌شمرم f, i, n,…d صفحه گوشی را بالا پایین می‌کند. تقریبا ده تا صفحه‌هایی را که گوگل نشان می‌دهد حفظم.... سریع تا وقتم تمام نشده خلاصه‌ای از همه چیزهایی که گوگل نشان‌داده می‌گویم و اضافه می‌کنم که آزمایش‌های حیوانی اختلال و عوارض در جنین و ... بین حرف‌هایم می‌گوید «گزارشی ثبت نشده». باز اصرار می‌کنم که ریسک سلامت رویان... به جمله سوم رسیده، پزشک دستیار سمت چپ از پشت سرم به سمت در می‌رود، یعنی وقتم تمام است و باید بروم بیرون، «کی می داند بچه اش سالم است؟»... همه بدنم یخ می‌کند. از قلمرو خارج می‌شوم....نفس عمیق

بعد از آن باز هم دکترهای دیگر، هر کدام را یک نفر، دوست، بیمار قبلی، پزشک‌های با سابقه معرفی کرده‌اند. حتی برای بعضی، از متخصصان دیگر معرفی‌نامه کتبی داشتم، کمابیش وضعیت ویزیت و زمان انتظار مشابه بود. دفترچه بیمه ام را که ورق می‌زدند، اسم خانم دکتری را که بالا شرحش رفت، می‌دیدند و اول نظر او را می‌پرسیدند و بعد خودشان تجویزشان را اعلام می‌کردند. البته تعداد جمله‌های رد و بدل شده بین من و آنها از سه جمله بیشتر می‌شد، ولی در بیشترین حالت، زمان ملاقات بیش از ۱۰ دقیقه نمی‌شد.

هر روز که می‌گذشت، متحیر و گیج و نگران‌تر می‌شدم. دلم به حال رویان می سوخت، اگر قرار به ادامه بود، آن همه تشویش من که حتما به او منتقل می‌شد، نفس عمیق... خوراک هر چی لازم بود حتی اگر برمی‌گرداندم، نفس عمیق... عجیب که او توقف نداشت، حال من به هم ریخته و دگرگون بود، خونش از خون من جدا شده و گروه‌خونی منحصر به خودش را دارد، نفس عمیق... هر روز تردیدم بیشتر می‌شد و او ۳ میلی متر بزرگ‌تر شده، نفس عمیق... هوای کثیف تهران و حالا یک صدای قلب، قطره اشکم را پاک می‌کنم و با خنده می‌پرسم چطور هنوزهست؟ نفس نه چندان عمیق، مرز هشدار را رد کردیم...

یک متخصص دیگر، آشنای دور. می‌گوید سراغ فسیل‌های پزشکی رفتم و یک نورولوژیست باسواد و به روز، استاد ام اس از دانشگاه تهران و یک پریناتولوژیست متعهد از همان دانشگاه معرفی می‌کند. مطب استاد ام اس دانشگاه تهران سه خوان دارد. خوان اول معرفی‌نامه یک پزشک دیگر؛ من را از اقوام خودش معرفی کرده‌است و شرح بارداری و دارو را داده‌است. خوان دوم یک پزشک دستیار که حتما بار اول باید ابتدا او و بعد استاد ویزیت کنند و برای همین حق ویزیت دوبرابر است. سالن شلوغ است. حتی پشت میز منشی هم افراد نشته‌اند و چند نفری هم سرپا ایستاده‌اند. منشی می‌گوید دکتر من را نمی بیند. دوباره معرفی‌نامه را نشانش می‌دهم و توضیح می‌دهم و می‌گویم می‌خواهم مشورت کنم. می‌رود سراغ دکتر. دکتر از ته سالن صدایش را بلند می‌کند که من بشنوم «به دکتر فلانی چه که معرفی نامه داده؟» از شاگردان دکتر... خواهش کردند که... «مغز و اعصاب پیش کی می‌رود؟» به منشی می‌گوید ولی من و همه کسانی که در سالن هستیم می‌شنویم. بلند اسم دکترم را می‌گویم به سیاق خودش که بشنود و زحمت منشی زیاد نشود. «اگر می‌خواهد از او معرفی‌نامه بیاورد»، می‌گویم من خودم می‌خواستم مشورت کنم و نظر ایشان را بپرسم. «نمی‌شود، حالا که حامله شده اومده اینجا...» همه سالن من را نگاه می‌کنند و من هم منشی را. جمله آخر استاد چقدر شبیه فیلمفارسی است. ناموس استاد، بی اجازه از یکی دیگر حامله‌شده و حالا پیدایش شده‌است. حال من و رویان بد می‌شود. تا بالا نیاوردم، نامه را می‌گیرم و می‌زنیم بیرون. هوای باز.... نفس عمیق
خانم دکتر در بیمارستان ویزیت می‌کند. «مادر برود آنجا معرفی‌نامه را نشان بدهد». بعد از چند مرحله خانم دکتر جوان جلویم نشسته است و می‌گوید که علاوه بر همه اختلالات، نابینایی و ناشنوایی جنین نیز تا بعد از تولد قابل تشخیص نیست. برای سقط هم در شرایط من مجوزی صادر نمی‌شود. بیشتر اصرار می‌کنم و می‌گویم می‌دانم مجوزشرایط خیلی خاصی دارد، می‌دانم تصمیم شخصی است ولی می‌خواهم نظر تخصصی او را بدانم. برآشفته می‌شود. نباید روی تصمیم شخصی و حق خودم تاکید می‌کردم... مهربان است ولی نه آنقدر که با من همدل باشد. تو چشمهایم نگاه می‌کند و می‌گوید. «باید خدا را شکر کنی که بیماریت این است. ام اس خیلی خوب است». ابروهایم با علامت سوال بالا می‌رود. لبخند می‌زنم. دوباره تکرار می‌کند «ام اس خیلی خوب است». همه‌های نتوانستن‌ها بعد از بیماری، همه بستری‌شدن‌ها، همه... یک لحظه می‌گذرند، طولانی لبخند می‌زنم تا بتوانم کلمه پیدا کنم. می‌پرسم از چه نظر خوب است؟ با بیماری‌های دیگر مقایسه می‌کند، لوپوس، سرطان...می‌آیم بیرون. نفس عمیق... پیاده می آیم. دانشکده علوم اجتماعی، دانشگاه تربیت ‌مدرس...

دوزانو نشسته‌ام نفس عمیق می‌کشم. جواب ایمیل انجمن ام اس انگلستان، طبق قرار قبلی بعد از پنج روز کاری می‌رسد. به کامپیوتر نزدیک نمی‌شوم، احتیاط برای نیمه‌جان رویان بلاتکلیف. گوشی موبایل را می‌دهد دستم تا بخوانم. شروع هر جمله نوشته «می‌دانیم که در شرایط اضطراب و نگرانی هستید». نوشته «می‌توانند تصور‌کنند که چه تصمیم‌ سختی است». نوشته «درک می‌کنیم که چه وضعیت بغرنجی دارید». نوشته «ممکن است بخواهی با کسی صحبت کنی. راجع به هر چیزی...» اشک‌هایم همراه با جمله‌ها می‌آیند. این همه دکتر... هیچ کس نگفت که شرایط من را درک می‌کند یا حتی سعی می‌کند درک کند.
به نظرم عمر اعتبار اجتماعی جامعه پزشکی ایران تمام شده‌است. تعهد و اخلاق انسانی به نازلترین سطح ممکن در این صنف رسیده‌است. ارزش انسان‌ها برای جامعه پزشکی تنها سرمایه مالی است که برای آنها برمی‌گرداند. هیچ ارزیابی و نظارتی بر اخلاق و عملکرد امپراطوری پزشکی ایران وجود ندارد. نباید به بازتولید دیکتاتوری این صنف کمک کرد. حتما فضای مجازی می‌تواند در غیاب نظارت و ارزیابی،‌ از اعتبار کاذب و غیرانسانی این صنف جلوگیری کند.

باید زنگ بزنم چندین تا وقت سونوگرافی و ویزیت‌هایی را که برای دو یا سه ماه آینده داده بودند لغو کنم.

هیچ نظری موجود نیست: